رمان ارباب♡پارت ششم (P6)
خب... اینم از پارت ششم... از این پارت بخش اصلی داستان شروع میشود!(از این پارت به بعد پارت ها طولانی ترند!)
حمایت ها خیلی کمه💔🥲لطفا کامنت بزارید و پست رو لایک کنید با اینکار کمک بزرگی به من میکنید❤🙂
بریم برای ادامهی داستان...
+اما من...
لیام: ببین... میدونم سخته! ولی بخاطر من!
+امممم
| دستام میلرزید... نمیدونستم چی بگم |
لیام: بگو دیگه؟ هانا؟!
+باشه... باشه... فقط یک روزا
لیام: اوکی مرسیییی کمک بزرگی به من کردی... واقعا دمت گرم
+راوی؟!
راوی: بله؟
+راوی تو اینجا پس چه غلطی میکنی؟! بزن جلو برو اصل مطلب
راوی: آها باشه
+زود باش
راوی: یک ساعت بعد...!
| لیام من رو سوار یک وَن کرد که داخل وَن چند نفر بودن احتمالا دوستاشن
لیام: خب... نقشه اینه!... هانا نقش دوست دختر منو بازی میکنه... لوکا تو نقش برادر هانا رو بازی میکنی... مارکوس تو هم نقش رفیقمو بازی میکنی!
+عجب...احساس میکنم فقط یک مهمونی ساده نیست درسته؟! اگه چیزی هست به منم بگین شاید بهتر کمکتون کردم
لیام: میفهمی... خب مهمونی شروع شده... وارد اون عمارت
بشین و نقش هایی که گفتم رو بازی کنید... هانا تو دنبال من میای...
+باشه...
| در ورودی حیاط رو باز کردیم... یک باغ بزرگ داشت خیلی خوشگل بود چند تا صندلی و میز و تاب هم اونجا بودن خیلی باحال وسایلش چیده شده بود |
| وارد سالن شدیم... همه داشتن چیز میز میخوردن و میرقصیدن |
لیام: خب هانا... هر کاری که من گفتم رو انجام بده بعد مهمونی هم باید با صاحب اینجا یک صحبتی داشته باشیم
+خب چرا باید باهاش صحبت کنیم؟! اون رفیق توعه
لیام: نه! رفیق من نیست
+به من دروغ گفتی یعنی؟!
لیام: تقریبا آره!😅
+مرتیکه میخوای آبروی منو ببری من صد تا عین تورو روزی
صد بار میخرم و میفروشم... از مادر نزاییده... #@٪~*
لیام:آروممم!ساکت باش!
+چجوری ساکت باشم؟
لیام: باشه برات توضیح میدم... ولی سعی کن آروم باشی
+خب... بگو
لیام: من در واقع یک همخونه ساده و بی شغل نیستم
+یعنی چی؟
لیام: من سَرگُرد لیام هستم... پلیس این شهر...
+چیی؟ تو پلیسیی؟
لیام: آره درجم سَرگُرده
+یعنی...
لیام: یعنی من یکی رو میخواستم تا تو این پرونده کمکم کنه
+کدوم پرونده؟
لیام: پرونده یک باند خلافکار
+جانننن؟!
لیام: میدونم باورش سخته...!
+سرگرد! شما هر کاری بگی من انجام میدم... در خدمتم!
لیام: آفرین! حالا شدی دختر خوب!
+حالا میشه درباره این پرونده بیشتر توضیح بدین؟!
لیام: این مهمونی یک مهمونی معمولی نیست و مخصوص خلافکاراس...صاحب این خونه و برگزار کننده جشن رئیس یکی از بزرگترین باند های این کشوره...
+اوه!
لیام: ماهم قراره بزودی دستگیرش کنیم اما اعضای باند آدمای گردن کلفتی هستن ولی با کمک تو میتونیم؟
+اوههه!
لیام: حاضری به ما کمک کنی؟
+چارهی دیگه ای هم ندارم... قبول!
ادامه رمان در پارت بعدی...(پارت هفتم)
خب این پارت هم تموم شد!
لطفا حمایت کنید لایک و نظر یادتون نره با نظر گذاشتن زیر این پست به من انرژی میدید تا پارت بعدی رو پر قدرت و خیلی زود بنویسم...امیدوارم تا الان از رمان لذت برده باشید اگه تازه دارین رمان رو میخونین... لطفا از اول بخونید تا متوجه داستان بشید❤🙂
بدرود...!