رمان ارباب♡پارت سوم(P3)
اینم از پارت سوم رمان ارباب❤لطفا حمایت کنید🌹
مکالمه تلفنی با مامان برقرار شد
+الو مامان... من اینجا خیلی میترسم...
مامان: چرا دخترم؟
+یکی داره تهدیدم میکنه...
٠ تامان: کی؟
+نمیدونم
مامان: بیام پیشت؟
+نه نمیخواد
مامان: پس چرا زنگ زدی؟
+من نمیتونم کل سال رو تو خونه با یک پسر باشم
مامان: برو بیرون و کار پیدا کن و بگرد این شهرو
+باشه مامان جون... باید برم خداحافظ
مامان: خداحافظ دخترم...
مکالمه تلفنی با مامان قطع شد!
لیام: هانا! هانا! بیا صبحونه بخور!
+اومدم... اومدم
لیام: برنامه ات چیه؟
+بتوچه! مگه تو همسرمی؟
لیام: چه بد اخلاق!
+چی؟؟ نشنیدم بلند بگو؟...
لیام: هیچی
+من برنامه ای ندارم... میخوام برم رستوران یا شیرینی پزی کار کنم
لیام: منم بیام؟
+نه... چیکارمی؟
لیام: باشه... هانا....
+بله...؟
لیام: مواظب خودت باش
| اون لحظه قلبم و دستم لرزید... نمیدونستم چی بگم.. اون منو دوست داره؟ |
+باشه...
راوی: نیم ساعت بعد....
+وای چه شیرینی فروشی خوشگلییی😍
| من وارد شیرینی فروشی شدم و با مدیرش صحبت کردم و الان میتونم شیرینی درست کنمممم و اسم شیرینی فروشی هم شیرین پزی گارسیا بود😍 |
جانسون: سلام بانو، میتونم اسم شمارا بپرسم؟
+منو هانا صدا کن
جانسون: چشم بانو!
| اون لحظه ای که جانسون رو دیدم... چشام برق زد... خیلی خوشگل بود یک شلوار لی آبی داشت با لباس شیرینی فروشی...موهاش هم مرتب بود... قیافش و اخلاقش خیلی به دلم نشست |
| اولین شیرینیم رو درست کردم اما احساس کردم یک چیزی کم داره |
+ببخشید اسم شما چیه؟
جانسون: اسم من جانسونه...
+آها!
جانسون: عه... عه... سریع تلویزیون رو روشن کن بزن اخبار!
+چرا؟
جانسون: زود باش
اخبار: قاتل زنجیرهای که قرار بود امشب اعدام بشه از زندان فرار کرد لقب این قاتل به مرد روانی مشهور است! مواظب خودتون باشید...!
ادامه در پارت بعدی...(پارت چهارم)
لطفا حمایت کنید❤
تا پستی دیگر... بدرود...!