رمان ارباب♡پارت هفتم_آخر(P7_پارت پایانی)

Antalya Antalya Antalya · 1402/03/21 00:50 · خواندن 4 دقیقه

❗توجه: اگه رمانو از اول نخوندین لطفا از پارت یکم شروع به خوندن کنید تا متوجه داستان بشوید❗(رمان خیلی باحال و خوبه پیشنهاد میکنم بخونیدش) 

از اینکه پارت های یک تا سه به یک اندازه بازدید خورده بقیه پارت ها هم داره بازدید میخوره خوشحالم چون یعنی بعضیا رمان رو دارن از اول دنبال میکنن و میخونن... ❤🙂

ولی چرا حمایت نمیکنید؟ 💔🥲

چرا لایک نمیکنید و نظر نمیفرستید؟ 💔🥲

اگه همینطوری پیش بره متاسفانه فصل دومی در کار نیست و این قسمت آخره رمانه... ولی اگه حمایت شه از این پست بزودی فصل دوم رو مینویسم! 

بریم برای ادامه‌ی رمان... 

+حالا باید چیکار کنیم؟ 

لیام: باید باهم برقصیم تا مهمونی تموم شه بعد میریم سراغ رئیس باند! 

+برقصیم؟ شوخیت گرفته! 

لیام: نافرمانی در دستور سَرگُرد؟ 

+باشه... میرقصیم...فقط چند دقیقه! 

لیام: حله

| موزیک بعدی پخش شد و منو لیام رقصیدیم...هنگام رقصیدن متوجه یک پسر با شلوار و لباس لش و موهای مشکی شدم... اون جانسون بود...! جانسون اونجا چیکار میکرد؟ |

جانسون: اهم اهم... 

لیام: باز تو؟ ول نمیکنی مارو؟ 

جانسون: خیلی داری پرو میشی ها؟ 

لیام: تو مثلا کی هستی واس من لاتی پر میکنی؟ 

جانسون: صاحب این خونه و رئیس یکی از بزرگترین و خطرناک ترین باند های کشور

لیام: اوه هانا! این خود رئیسه! خیط شدم یه چیزی بگو

+جانسون؟ تو رئیس باندی؟ 

جانسون: به به! بانو هانا! اینجا چیکار میکنی؟! 

+عوضی! از من دور شو آشغال! 

جانسون: بچه ها! بگیرینشون! 

| کل باند افتادن دنبال ما ولی خداروشکر تونستیم فرار کنیم|

راوی: فردای آن روز... 

| صبح شده بود.. از خواب بیدار شدم و به آشپز خونه رفتم |

لیام: بالاخره بیدار شدی؟ 

+آره! با اجازه‌ی شما البته! 

لیام: هانا! 

+بله؟ 

لیام: راستش خواستم یک چیزی بهت بگم! 

+چی؟ 

لیام: امممم

+بگو؟ 

لیام: با من ازدواج میکنی؟ 

| اون موقع که این حرفو گفت من خیلی از دستش ناراحت شدم و از خونه رفتم بیرون و ماشینمو برداشتم |

مکالمه تلفنی با مامان برقرار شد! 

+الو مامان؟ 

مامان: بله دخترم؟ 

+مامان من میخوام برگردم ایران! 

مامان: چرا؟ 

+دارم میرم فرودگاه ترکیه به ایران

مامان: عه

+اومدم ایران بهت میگم ماجرا چیه فعلا خداحافظ 

مامان: مواظب خودت باش... خداحافظ! 

مکالمه تلفنی با مامان قطع شد! 

داشتم میرفتم فرودگاه که دو تا موتور رو در آینه بغل ماشینم دیدم... موتور اولی اومد جلو و با باتوم به شیشه ماشین ضربه زد... من ترسیدم سرعتم رو بیشتر کردم. موتور دومی هم اومد جلو... میخواستم زیرش بگیرم که موتور دومی قمه رو از جیبش درآورد و به نشانه‌ی تهدید قمه رو بالا گرفت و چرخوندش...منم سرعتم رو بیشتر کردم...انقد حواسم پرت موتور ها بود که جلوم رو ندیدم و با یک زن که داشت از روی خیابون راه میرفت تصادف کردم و اون زن روی زمین افتاد و مُرد... شیشه های ماشین خونی بودن... حس گناه داشتم...اما تصادف غیر اتفاقی بود... وقتی با زنه تصادف کردم موتور ها از اونجا فرار کردن و رفتن...! 

همه دور اون زن جمع شدن...! منم وقتی خون اون زن رو دیدم حالت تهوع گرفتم و توی جوب بالا آوردم... بعد چند دقیقه دکتر رسید و گفت که اون زن مُرده... چند نفر به پلیس زنگ زدن و گفتن من از قصد اونو کشتم... اما از قصد نکشتم و حواسم نبود...حالم بد بود و همش همه جا رو سیاه و سفید میدیدم... یک ماشین تویتا جلوم پارک کرد و یک مرد و زن از ماشین خارج شدن و دهنم رو بستن و کیسه انداختن رو سرم..منو گذاشتن تو صندق عقب ماشین...اون لحظه با تموم وجود داد زدم کمک! ولی کسی صدای منو نشنید... ترس همه جام رو گرفته بود... اونا منو کجا میبرن؟ یعنی میخوان منو بکشن؟ دارن منو کجا میبرن؟ 

پایان فصل اول! 

ادامه‌ی رمان در فصل دوم...

خب خب خب! فصل اول این رمان تموم شد! 

اگه لایک های این پست به ۵ ❤ و نظرات این پست به ۲٠

برسه💬نوشتن فصل بعدی شروع میشه و بزودی فصل دوم رو میزارم. ولی اگه نظرات و لایک ها به اون عددی که گفتم نرسه فصل دوم نوشته نمیشه و میرم سراغ نوشتن یک رمان دیگه...! 

پس لایک و نظر فراموش نشه! 

بدرود...!