رمان ارباب♡پارت چهارم(P4)

Antalya Antalya Antalya · 1402/03/19 11:07 · خواندن 1 دقیقه

اینم از پارت چهارم رمان ارباب❤لطفا حمایت کنین

برای تبادل زدن و اطلاعات بیشتر به پست(بیاین تبادل بزنیم)بیاین❤🔐

مکالمه تلفنی با بابا برقرار شد!

بابا: هانا... دخترم... پنج دقیقه دیگه میام خونت.... الان ترکیه ام... 

+عه شما چرا اومدین... سریع پس بیاین خونه... 

بابا: چرا؟ 

+یکی به نام مرد روانی از زندان خارج شده

بابا: عه؟ 

+بابا الان تو اخبار گفتن تو یک مغازه ای یدونه چاقو و یدونه چکش برداشته

بابا: الان میرسم دم خونتون.... 

+بابا سریع بیا

بابا: پلیس افتاد دنبالم... 

+چقد تا راه خونه فاصله اس؟ 

بابا: نزدیک خونه تون هستم.. وایسا... برم به پلیسه توضیح بدم

+بابا... بابا

بابا: دارم به پلیسه توضیح میدم یک لحظه وایسا دخترم

+بابا؟ نهههه.. بابا

+بابا الان یک خبر فوری زدن که قاتله یک ماشین پلیس دزدیده... 

+نکنه اون پلیسی که داری براش توضیح میدی اون قاتله باشه؟ 

+بابااا؟ جواب بده بابا من میترسم... 

+بابااااا. نههههه لطفا از پیش من نرو... ریسک نکن

مکالمه تلفنی با بابا قطع شد

اخبار: یک جنازه مرد با یک ماشین پلیس و چاقوی خونی پیدا شد! 

راوی: فردای آن روز... 

لیام: چی شده؟ 

+بابام دیشب کشته شد

لیام: عه؟ اشکال نداره

+یعنی چی اشکال نداره؟ درک نمیتونی کنی مرتیکه؟ وقتی نمیتونی کسی رو درک کنی چرا حرف میزنی؟ 

راوی: نیم ساعت بعد.... 

| وارد شیرینی فروشی شدم و آماده‌ی شیرینی پزی بودم... دلم گرفته بود |

جانسون: سلام هانا! چی شده! چرا ناراحتی؟ 

+بابام... 

جانسون: اوه! متاسفم! 

+هعی... 

جانسون: بیا دنبالم... یه کاری باهات دارم... شاید حالت عوض شد

+باشه

ادامه در پارت بعدی(پارت پنجم) 

لطفا حمایت کنید❤🔐

ممنون میشم وبلاگ رو دنبال کنید! 

برای تبادل پیام(نظر) بفرستید تا هماهنگ کنیم