رمان ارباب♡پارت چهارم(P4)
اینم از پارت چهارم رمان ارباب❤لطفا حمایت کنین
برای تبادل زدن و اطلاعات بیشتر به پست(بیاین تبادل بزنیم)بیاین❤🔐
مکالمه تلفنی با بابا برقرار شد!
بابا: هانا... دخترم... پنج دقیقه دیگه میام خونت.... الان ترکیه ام...
+عه شما چرا اومدین... سریع پس بیاین خونه...
بابا: چرا؟
+یکی به نام مرد روانی از زندان خارج شده
بابا: عه؟
+بابا الان تو اخبار گفتن تو یک مغازه ای یدونه چاقو و یدونه چکش برداشته
بابا: الان میرسم دم خونتون....
+بابا سریع بیا
بابا: پلیس افتاد دنبالم...
+چقد تا راه خونه فاصله اس؟
بابا: نزدیک خونه تون هستم.. وایسا... برم به پلیسه توضیح بدم
+بابا... بابا
بابا: دارم به پلیسه توضیح میدم یک لحظه وایسا دخترم
+بابا؟ نهههه.. بابا
+بابا الان یک خبر فوری زدن که قاتله یک ماشین پلیس دزدیده...
+نکنه اون پلیسی که داری براش توضیح میدی اون قاتله باشه؟
+بابااا؟ جواب بده بابا من میترسم...
+بابااااا. نههههه لطفا از پیش من نرو... ریسک نکن
مکالمه تلفنی با بابا قطع شد
اخبار: یک جنازه مرد با یک ماشین پلیس و چاقوی خونی پیدا شد!
راوی: فردای آن روز...
لیام: چی شده؟
+بابام دیشب کشته شد
لیام: عه؟ اشکال نداره
+یعنی چی اشکال نداره؟ درک نمیتونی کنی مرتیکه؟ وقتی نمیتونی کسی رو درک کنی چرا حرف میزنی؟
راوی: نیم ساعت بعد....
| وارد شیرینی فروشی شدم و آمادهی شیرینی پزی بودم... دلم گرفته بود |
جانسون: سلام هانا! چی شده! چرا ناراحتی؟
+بابام...
جانسون: اوه! متاسفم!
+هعی...
جانسون: بیا دنبالم... یه کاری باهات دارم... شاید حالت عوض شد
+باشه
ادامه در پارت بعدی(پارت پنجم)
لطفا حمایت کنید❤🔐
ممنون میشم وبلاگ رو دنبال کنید!
برای تبادل پیام(نظر) بفرستید تا هماهنگ کنیم